3 خبرهایی داغ داغ از همه چی 4 |
هزارها سال از هبوط انسان میگذرد و در این پهنهی تاریخ که صحنهی گذار از باطل به سوی حق است چه ظلمها که نرفته است و چه خونهای مطهر که بر زمین نریخته است! پروردگارا، تو در جواب فرشتگان فرمودی: «انی اعلم ما لا تعلمون- من چیزی میدانم که شما نمیدانید.» پروردگارا، چگونه تو را شکر گوییم که ما را در این عصر که پهنهی تفسیر این آیت ربانی است به گذرگاه زمان کشاندهای؟
شور و اشتیاق بچهها قابل توصیف نیست. آنان با آنچنان شوق و شوری به صحنههای مقدم نبرد میشتابند که تو گویی نه ظاهر، که باطن را میبینند؛ اگرنه، ظاهر جنگ که زیبا نیست. آنها دل به حق خوش دارند و چهرههای شادابشان حکایت از عمق آگاهیشان دارد.
آنان زمان خود را بهخوبی میشناسند و رسالت خود را بهروشنی دریافتهاند. آنها بچههای محلههای من و تو هستند؛ همانها که در مسجد و بازار و اینجا و آنجا میبینی. آن یکی کاسب بازار است، دیگری دانشجوست و این سومی، روستایی پاکطینتی که با خود طبیعت را، صدای آب روان را، نسیم پاک کوهستانها را در بقچهای بسته است و میآورد.
در آن سوی فاو، در مقر فرماندهی بعثیها، به حاج بخشی بر خوردیم؛ چهرهی آشنای حزب الله تهران. هر کس سرزندگی و بذلهگویی و آن چهرهی شاداب او را میدید باور نمیکرد که دو ساعت پیش فرزندش شهید شده باشد. اما حقیقت همین بود. هنگامی که ما به حاج بخشی بر خوردیم دو ساعتی بیش از شهادت فرزندش نمیگذشت. او حاضر نشده بود که به همراه پیکر فرزند شهیدش جبههی نبرد را، ولو برای چند روز، ترک گوید. ما آخرین بار که او را دیده بودیم در تهران بود، هنگامی که کاروان نخستین «راهیان کربلا» عازم جبههی نبرد بودند. هر جا که حزب الله تهران هست او نیز همان جاست و علمداری میکند.
حزب الله از متن امت خوب ما برخاستهاند و در دل مردم جای دارند. آنها یادآور وعدههای قرآن و روایات هستند
و تو گویی همهی تاریخ منتظر قدوم آنها بوده است. به این چشمان اشکآلوده بنگرید؛ این اشکها نشان میدهد که جراحت کربلا بعد از هزار و چند صد سال هنوز بر دلهای ما تازه است. خداوند حزب الله را برای خونخواهی حسین(ع) و باز کردن راه کربلا برانگیخته است.
حاج بخشی با یک گونی شکلات و دریایی از سرور به سوی خط میرفت تا بین بچهها شادی و شکلات پخش کند. او مرتباً میگفت اینجا خانهی خودمان است و همه میدانستند که او نظر به کشورگشایی ندارد، بلکه میخواهد از سر طنز جوابی به صدام داده باشد. و بهراستی چه کسی میتواند باور کند که در این لحظات، دو ساعتی بیش از شهادت فرزند او نمیگذرد و با اینهمه، او هنوز هم روحیهی طنزآمیز خود را حفظ کرده است؟ چگونه میتوان اینهمه را جز با معجزهی ایمان تفسیر کرد؟
همهی بچهها او را همچون پدری مهربان دوست میدارند و شاید او نیز در هر یک از این جوانان نشانی از فرزند شهید خود میبیند. و یا نه، اصلاً این حرفها زاییدهی تخیلات ماست و او آنچنان به حق پیوسته است که شهیدان را مُرده نمیپندارد... خدا میداند.
عمو حسن نیز به همراه حاج بخشی به راه افتاده بود. در کنار خط، بچهها ساعت فراغتی یافته بودند و استراحت میکردند، هر چند آتش دشمن به راه بود و لحظهای قطع نمیشد. حاج بخشی به یکایک سنگرهایی که بچهها با دست در خاک کنده بودند سر میزد و شادی و شکلات پخش میکرد و دعا میکرد که خداوند این بچهها را حفظ کند. عمو حسن نیز دربارهی اسرای عراقی حرف میزد و تعریف میکرد که چگونه اسرا از رفتار بچهها شگفتزده شده بودند.
¤ نویسنده: احمدی